احمد به دنیا آمد و بالید، درخانه ای واقع دریکی از محله های اصیل نجف آباد، شهر ایمان و تلاش ومبارزه وانقلاب ، خانه ای که ازخشت وگل بنا شده بود ، با راهرویی قدیمی که سرتاقی بلندی داشت ودری که به هشتی خانه باز میشد و هشتی نیز، رو به حیاطی پر ازگل و گیاه وحوض وخاطره، پدر اهل حرفۀ نجّاری بود ونان حلال خور، حاج عشقعلی ، در همان نزدیکی های منزل ، دکّانی کوچک داشت و حاصل دسترنج اون می آمدو قمست می شد میان عائله ای که داشت.

هنوز درمحلّۀ احمد حاج عشقعلی، برق نیامده بود ، وقتی احمد یک ساله شد، برق به محل آمد ، تیربرق ها را َ، اهالی خریدند ومامورین سیم کشیدند وخانه ومغازه ها ، درسایۀ تنگستن نور گرفت، تا قبل از آمدن برق چندساعته در روز وشب َ، مردم برای روشنایی وپخت وپز، از چراغ های نفتی استفاده میکردند وهیزم ، چراغ های توری یا همان زنبوری و دیگر انواع چراغ ، مانند لامپا و … باز سالی نگذشت که پدر خانه را به قصد نوسازی تخریب کرد و ساخت، پدر ومادر احمد ، هر دو خصوصیات خودشان را داشتند، مادر هیچ گاه بی وضو نبود، برای پرورش اولاد، پدر نیز اهل خمس بود وزمان ، زمان مرجعیّت تامّه حضرت آیت الله العظمی بروجردی رحمه الله علیه ، سال خمسی که فرا میرسید، پدر حتی پوشال وخاک ارّه های کف مغازه را حساب میکرد برای معلوم شدن مقدار بدهی اش به مرجع تقلید.

احمد بزرگ و بزرگ تر می شد و مادرنگران از این که بچه هایش مبادا شبها خواب های آشفته ببینند، پس در گوش آنها دعا میخواند و چهارقل، می گفت “وتقی بچه با دعا به خواب برودَ، خواب خای خوش می بیند”.

حوضی بود ، در وسط خانه ودرخت اناری ودرخت سیبی وبهار وقتی از راه میرسید ، درخت ها غرق شکوفه می شدند و دنیای رنگ ، خاطرات کودکی احمد را زیباترمی ساخت و می سپرد احمد به حافظه اش رنگها را ف تا دنیا را بیشتر تجربه کند ومزۀ رنگ زندگی ، بهتر د ذائقه اش بنشیند.

مادر قصّه می گفت، از جهنم وبهشت ونتیجۀ اعمال، احمد می شنید وهمه می شنیدندَ، خواهر و برادر وپدرومادرهمه او را دوست داشتند، احمد شیرین بود، گفتارش ، رفتارش و آنچه می اندیشید، پس مقدمش گرامی داشته می شد درخانه ای که همیشه صدای خندۀ کودکی، صمیّمیت را در آن جاری می ساخت .

خانه به معنای مکانی امن، محل رشد ونمّو بچه ها بود با اتاقهای کاهگلی و خشتی ، تاق های ضربی و چشمه ای و حوض ، سرتاقی ، هشتی و در ، که ساخت خود حاج عشقعلی بود ، احمد کم کم پایش به مغازۀ نجاری پدر باز شد ، از حدود پنج سالگی تا نمیتوانست راه برود به همراه پدر وبرادر به مغازه میرفت، زیر سقف بازراچه ، روی چارپایه ای می نشست و از دریچه ای بی نهایت ، به منظره ای محدود می نگریست وزاد و بوم تفکررا سیروسفر میکرد و درون را وا می کاوید تا لطایف را چون عطر گل های وحشی َ، استشمام کند.

هنگامی که توانست بی کمک دیگران به مغازه برود ، دیگر احمد کمتردر خانه دیده شد وهمواره و بیش تر کنار پدر، به کارنجاری بود نه اینکه خوی کودکان را نداشت ، چرا، بچه ها میدویدند دورحیاط واو نیز می دوید َ، دور حوض وسط حیاط ، همه چیز می چرخید ، بالای سر بچه ها ، و نگاهشان لابه لای شاخۀ درختان اناربود وسیب که چرخ می خورد با چرخش آنان در بازی های گاه وبیگاه روزهای آفتابی کودکی هاشان که مرور می شد از صبح تا اه شام ورفتن خورشیدَ، به سرزمین های دور ودورتر آنگاه استراحتی و موّذن ، خروس بود به هنگام سحر، غوغای وزش نسیم رحمت ورستگاری که توأم می شد با صدای اذان از منارۀ مسجدهای شهر.

سرانجام هفت سالگی احمد از راه رسید، احمد به دبستان رفت، دبستان دهقان، تجربۀ دنیایی دیگردرمیان هم سن وسالان جویای مرتبه های دیگر هستی ، جویای علم ، شاد ورها بود احمد در زنگهای تفریح و کلاس که دنیای حساب و تعریف و حدّ و علم ودانش بود ، روح احمد در جذر ومدّی قرارمی گرفت و بیقرار میشد، میرفت تا راسوی حرفه ای چون نجّاری در مغازه ای کوچک و خانه ای که داشتند وبرمی گشت به واقعیّت که حصر جغرافیای زندگی اش بود و کم کم دنیای احمد وسعت می یافت ، چون شبکۀ واپگانی که روز به روز بیش تر و بهتر می شناخت ، چون همبازی هایش و چون راه رفت و برگشت مدرسه تا دکّان نجّاری وخانه .

حالا دیگر چالاکی وفرز بودن احمد او را از خیلی های دیگر از همسالانش متمایز میکرد وبارقۀ خرد و هوش باطنی او که زبانزد بود ، در واکنش هایش مشاهده میشد، واکنش دربرابر وقایعی طبیعی که رخ میداد.

صبح ها تا به مدرسه برود اگر فرصتی پیش می آمد آب می آورد، جلو مغازه می پاشید ، جارو میزد و از کف دکّان ، خاک ارّه وپوشال های اضافی را جمع میکرد و می ریخت توی گونی وتمیزی و پاکی بود که با تلاش احمد می ریخت در مغازۀ کوچک نجّاری و پدر حس می کرد تاثیرکار احمد را و شادی معناداری در وجودش جاری میگردید.

احمد از هفت سالگی دست به ارّه شد ، ساختن را شروع کرد ، درعالم کودکی وخیال واولین ساخته ای که دریاد چدر ماند، میز کوچکی بود که احمد درستش کرد و چارپایه ای برای درس ومشق خودش.

خانوادۀ حاج عشقعلی بیدار بودند، هرشب تا ساعت ده ، پدر از گذشته ها می گفت و مادر داستان هایی از قرآن را برای فرزندانش بازگومیکرد، همه مشتاق شنیدن حرفهای پدر ومادر می نشستند تا زمان  خواب ومجبور بودند تا شب بعد ، برای پی گرفتن ماجرای داستان صبرکنند، مادر از کتاب ” عاق والدین ” تکه هایی را نقل میکرد، برای فرزندانش که دور مادر نشسته و به سخنانش گوش میدادند ، مادر از قیامت می گفت و محاسبۀ اعمال وبهشت ودورخ از عاقبت به خیری و عاقبت به شر شدن َ، هرکدام از فرزندان نیز که با پدر ومادر سخنی داشت وحرفی یا حدیثی می گفت وجواب می شنید و درد ودل میکرد واستراحت وخواب وفردا وفرداها …

احمد کندویی ساخت، برای زنبورهای عسل ، پدرباور کرد هنر اورا وکندوی ساخت ، دست پسررا چو شیئی گرانبها نگه داشت ، آن را به هیچ قیمتی و به هیچ کس نفروخت تا همیشه گواه هنر فرزند باشد و چنین شد.

می خندید احمد در میان جمع و می درخشید و صفا میداد خانواده ای را که دل به فرزندانش خوش داشت ، قد می کشید احمد و رشد میکرد در خانه ای که اصل برمهر ومحبّت وکار بی وقفه بود، در خانه چاهی بود ودلوی وطنابی وآبی شیرین داشت ، چاه چند متر طناب میخورد تا دلو روی سطح آب بنشیند و پرشود ، هرکس میرسید آب می کشید برای استفاده خودش یا دیگران ومشکلات با ستان پر مهر همۀ اهل خانواده رفع میشد.

گرچه احمد کمتر اهل بازی بود امّا گاهی با دوستانش به فوتبال میرفت ، با دقت در انتخاب محل بازی که مبادا راه مردم بسته شود یا درعبور ومرور آنان مشکلی بوجود آید و به هر حال ، احمد کار را شناخته بود ، کار میکرد ونماز را عزیز میداشت ، چون جان شیرین ونظم از آغاز در زندگی کودکانه اش نقشی اساسی داشت ، از خانه ، درست زمانی حرکت میکرد که سه دقیقه به خوردن زنگ، توی حیاط مدرسه باشد.