اولیایی تحت قبابی، لایعرفهم غیری

یاران تفحّص ، همان خط شکنان زمان جنگ هستند. آنان که روزی در این صحراها و تپّه سنگ جنگیده­اند و اکنون از دل خاک، پاره­های پیکر هم زمان خویش را می­جویند. آنان هنوز می­کوشند تا ناشناخته بمانند. درست مانند دوران جنگ که از دوربین و مصاحبه فراری بودند.

مجید پازوکی نیز، از زمره­ی همین شیران بیشه­ی تفحّص بود. او در هنگام حضور و تفحّص شهدای منطقه­ی فکّه، حوالی پاسگاه وهب، در اثر انفجار مین به شهادت رسید و کریمه­ی شریف و منهم من ینتظر درباره­اش تحقق یافت. مجید پازوکی بیش از ده سال، برای یافتن گنج پیکر شهیدان، زمین مناطق جگرها را زیر و رو کرد. قبل از آن نیز در عملیات والفجر هشت، بیش از هشت تیر به سینه­ ، شکم و دست او اصابت کرد و از او جانبازی شصت درصد ساخت.

گذشته از این جراحت­ها، مجید پازوکی جانباز شیمیایی بود. حدود هفتاد ماه جبهه داشت و از پیشکسوت­های تخریب بود. دو پسر مجید، علی و مجتبی، چشم انتظار پدر نخواهند بود. آنان این انتظار را، به انتظار عظیم انسان پیوند خواهند زد. انتظار برای بازگشت مصلح جهانی. برای بازگشت عدل کلی و برای بازگشت پدر.

پس از شهادت محمودوند، برادر مجید پازوکی، مسئولیت تفحّص را در منطقه­ی فکّه به عهده گرفت. او نگران مادران چشم انتظار را می­شناخت. پس برای انجام وظیفه، کمر همّت بست و به کند و کاو زمین پرداخت. کند و کاو زمین برای یافتن خزائن پنهان آسمانی و پیدا کردن دفینه­های ودایع کبریایی. برای یافتن پیکر شهیدان راه خدا.

ای دل! تا مایه­ای از جنون الهی تو را در برنگرفته باشد، کجا راحت شهر را وا می­نهی و رو به صحراهای گرم و سوزان جنوب می­نهی تا شاید پلاکی را بیابی و خانواده­ای را شاد سازی؟ خانواده­ای که دیگر بعد از آمدن آن پلاک و مشتی استخوان، شب­های جمعه­شان عطر یاد را در خود دارد. شب­های جمعه بارانداز روحی­شان مزار پسری است شهید و هر هفته، راز دل خویش را در آنجا به شهید خفته در خاک خواهند گرفت.

مجید من! در خاک­ها به دنبال چه می­گردی؟

بیابانگرد عاشق! برای چه می­جویی زاویه­های باد و خاک و آب و آتش و خار را؟

خاک نشین سرگشته­ی حق! شاید نگران گل­هایی؟ گل­ها مگر سر در خاک فرو برده­اند که تو زیر خاک­ها به دنبال آنان می­گردی؟

مجید شکوهمند! (خنده­ات سرشار از امید است. امید برای ما جا ماندگان.) در همهمه­ی حضور ملائک. پیدا شدن هر پلاکی به دست تو، روایت دیگری است از فتح­الفتوح. اینک بازگو رفتنت را، سرو خرامان عشق! به کجا می­روی؟ سایه­ی قد تو را می­خواهیم در خانه­ی خاکی دنیا. تو امّا خود را به سرو خرامان باغ وصل می­رسانی. برای تو اگر چه روز دیار فرار رسید امّا خدا را! خدا را! برای ما قبرستان نشینان عادات نیز حرفی بزن! سخنی بگو!