نفر پانزدهم - جهانگیر خسروشاهی
نفر پانزدهم
همیشه با هم - جهانگیر خسروشاهی
همیشه با هم
صخره ها و پروانه ها - جهانگیر خسروشاهی
صخره ها و پروانه ها
نفوذ از کوهستان - جهانگیر خسروشاهی
نفوذ از کوهستان
خلفه های وحشی - جهانگیر خسروشاهی
خلفه‌های وحشی
باغ باور - جهانگیر خسروشاهی
باغ باور
زخمدار - جهانگیر خسروشاهی
زخمدار
بیرون قلعه امن نیست - جهانگیر خسروشاهی
بیرون قلعه امن نیست
دوشنبه ای که می آید - جهانگیر خسروشاهی
دوشنبه ای که می آید
کتاب خیابان رؤیت - جهانگیر خسروشاهی
خیابان رؤیت
غروب آبی رود جهانگیر خسروشاهی
غروب آبی رود
کتاب پدر بزرگ، برکه و درخت گردو جهانگیر خسروشاهی
پدربزرگ، برکه و درخت گردو
رویای داغ
بر ستیغ جبال فتح
مرگ سالی یکبار
از کوچه های بی خبری
کتاب به کلی سری جهانگیر خسروشاهی
به کلی سری
نفر پانزدهم - جهانگیر خسروشاهی

ناشر: سپاه پاسداران

چاپ اول: 1367

نفر پانزدهم

… بر بلندای قله ها ، جثه ای مجروح و خسته بر پشت اسبی بسته شده و پیاده ای لجام او را می کشید. اسب با ریتمی یکنواخت، مجروح را بالا و پائین می برد. حسام در پرتو اشعه زرین آفتاب و نسیم دلپذیر کوهستان ، بر ارتفاعات سرسبز چشم گشود.
لحظه ای غفلت در حرکت، سقوطی مهلک را در پی داشت. دشتی وسیع در مقابل حسام گسترده بود. حدود چهار ساعت طول کشید تا از بالای قله به پائین رسیدند. جایی هموار که کوه همچون دیواری بلند حفاظ آن بود . سایه ابری بر روی دشت حرکت کرد. صدایی آشنا در گوش حسام زنگ زد. صدای تک تیر با فاصله چند ثانیه از یکدیگر .

حسام مبهوب پرسید:

– کاک اسماعیل ! چه خبره ؟

کاک اسماعیل به این قبیل صداها بی اعتنا بود:

– بریم جلوتر معلوم میشه.

پس از چند لحظه ناگهان چشم حسام به دو مرد افتاد که از پا به درخت آویزان شده بودند و چند نفر از نزدیک جاده به سوی آن دو شلیک می کردند.

حسام چشمهایش را بست و رویش را برگرداند:

– اینا چه جرمی دارن؟

کاک اسماعیل گفت:

– ازشون می پرسم

اما پیش از کاک اسماعیل ، آنها سوال کردنهد از اوضاع و کمین و نتیجه کار .

کاک اسماعیل جواب داد:

– کمین بدی نبود! پیروز شدیم.

گوئی جنون و مستی مرد با این پاسخ شدت یافت. قهقهه ای زد و رگباری شدید بر یکی از دو حلق آویز پاچید. ارتفاع زیر پای مرد حدود پنج متر بود . پوست شکم پاره شد و امعا و احشا آن بیرون ریخت. استخوان نخاع بی خود مقاومت می کرد و سرانجام پیکر حلق آویز از وسط دو نیم شد و نیمی از جثه از بالای ارتفاع فرو افتاد و به صخره های پائین پائین چسبید.

نفر دوم نیز از شلیک گلوله بی نصیب نماند. ساق یکی از پاهایش از نزدیک طناب قطع شد و در هوا به صورت معلق چرخ خورد . فاصله ای تا عوض کردن خشاب طول کشید و با قطع شدن پای بعدی ؛ پیکر دوم نیز از ارتفاع سقوط کرد.

یکی از قاتل ها که بلند و چهار شانه بود ، طمعکارانه چشم به حسام دوخت و پرسید:

– اینو کجا می بری؟ زندان؟ بده همین جا راحتش کنم ؛ من دلم برای خودش می سوزه ؟!

کاک اسماعیل جواب داد:

– این فعلا تحویل منه، اگه سرهنگ بفهمه منو به چهار میخ می کشه . به زن و بچه من رحم کن.

حسام سوالش را از همان قاتل پرسید:

– اونا چه گناهی داشتند؟!

طرف با تمسخری آشکار در کلام جواب داد:

– جناب دادستان! ایشون کلید بهشت رو قورت داده بود! ماهم دنبال کلید می گشتیم ! نیت خیر داشتیم! ببینیم مگه ما نباید بریم بهشت؟!

حسام تمسخرش را نادیده انگاشت و کاملا جدی گفت:

– از وقتی بهشت خلق شده تا امروز دری که این شهدا باید از اون در داخل بهشت می شدن ، یک لحظه هم بسته نبوده .

مرد رویش را از حسام برگرداند:

اسماعیل! حوصله بلبل زبونی ندارم، بده راحتش کنم .

کاک اسماعیل برای پرهیز از در گیری و کشمکش، بی جواب اسب را هی کرد. حسام نگاهش به او افتاد و قطرات اشک را بر شیارهای صورتش دید:

– گریه می کنی اسماعیل ؟!

اسماعیل اشکهایش را سترد :

– هرکس باشه از اینجا حالش بهم می خوره ولی چاره چیه؟! باید با اونا ساخت ؟! اگه نه به صغیر و کبیر ما رحم نمی کنن .

جنگل برای حسام آن زیبائی سابق را نداشت . بوی عطر گیاهان جنگلی و حرارت مطبوع هوا ، همه در دردی که از تکانهای اسب بر بدنش می نشست ، گم می شد.

جاده از میان جنگل می گذشت و به دشتی سرسبز وارد می شد.در دو طرف جاده سبزه زاری زیبا بود پر از لاله و گل های وحشی و درمیان آن . همه گل ، لکه های سفیدی نیز از دور دیده می شد.

لحظه به لحظه ، نسبت آنها با لکه های سفید کمتر می شد و تاری اجزا لکه های سفید به وضوح می گرائید.

حسام برای یک لحظه تلاش کرد به خود بقبولاند که اشتباه می بیند، اما نه ! درست می دید! جای هیچ شکی نبود ! یکی از آن ها دندانش شکسته بودو دیگری استخوان پیشانی اش . اکنون به راحتی می توانست جمجمه ها را شمارش کند. دریک نظر – آنچه او دید – هفده جمجمه بود که با نظمی تعمدی و شیطانی در دوطرف جاده، نزدیکی مقصد را اعلام می کرد.

کاک اسماعیل سعی کرد با حرفهایش از بهت حسام بکاهد:

– زندان جای خوبیه! اینا مال قدیمه ، جاش بودن! سرهنگ دستور داد همین جا چالشون کردن تو زمین! فقط سرشون از خاک بیرون بود،خیلی وقت پیش ! مور و ملخ خوردشون ، فقط استخواناشون مونده . ولی زندان جای خوبیه….