مادران چشم انتظار می­دانند: قدر و قیمت تفحّص او را. وقتی قاصدک­های آتش گرفته، خبر بازگشت کبوتران را می­آوردند.

مادران چشم انتظار می­گویند: داغ سنگین و جانسوز او را. وقتی ارواح مشتاق مفقود الاثرها، جسم نحیف و استخوانی­اش را، در آغوش می­گرفتند.

الا ای مردم شهد! این زمینی ، اهل آسمان را می­شناسید؟

او را که بعد از جنگ طاقت نداشت؛ بغض ته نشین گلوی مادران مفقودالاثرها را ببیند. او را که بعد از جنگ، جست و جوگر اجسام مطّهر شهیدان بود: در رمل­های داغ فکّه.

الا ای مردم شهد! شاید شما او را نمی­شناختید. آن سان که ما نیز نمی­شناختیم. امّا جنوب او را می­شناخت. غرب او را می­شناخت. ستاره­های درخشان شبهای آسمان فکّه، او را می­شناختند. وقتی خسته از تفحّص شهیدان، روی تپّه­ها، می­نشست، باد می­وزید. شقایق­ها به اهتزاز در می­آمدند. دعا می­خواند. خستگی از زوح و جان و تنش می­گریخت. آن سان که شیطان.

جسمش زخم خورده بود. دلش نیز از فضای تیره و تار رابطه­ی ما و نور، گرفته بود. او پیش از این، پای راستش را در عملیات والفجر هشت و در جاده­ی ام­القصر – فاو، تقدیم خدا کرده بود.

الا ای مردم شهد! او حتّی با پای مصنوعی نیز، مردانه پای کار ایستاد. او جست و جوگر زیبایی بود و عاشق عطر گل محمّدی.

برای همین دشتها و تپه­های پر از گل زرد و سرخ و سفید را می­گشت و می­گشت. بدن­های پاک شهیدان را می­یافت. دوست داشت تا بدین نشان، قلب مادری را، آرامش بخشد. قلب مادری را.

آنقدر باصفا بود که از صورت آفتاب سوخته­اش، می­توانستی حکایت دل آفتابی­اش را بخوانی. می­توانستی او را نشسته بر آستان تواضع و بی­ادعایی ببینی. گمنام گمنام.

شلمچه، طلائیّه، فکّه، بستان، تنگه چزابه و بسیاری مناطف دیگر، دستهای مهربان علی­ محمودوند را حس کرده بودند که آرام آرام، خاکها را کنار می­زد. گویی زمین را نوازش می­داد. صدفی بود برای گوهر وجود شهیدان.

خاکها را کنار می­زد تا پیکری دیگر را برای بازگشت، تفحّص کند.

سرانجام علی محمودوند، دینش را ادا کرد. او در روز شنبه ۲۲/بهمن/۱۳۷۹ درست در روز پیروزی انقلاب اسلامی، در معرج فکّه بال در آورد. رفت و رفت تا به «لایتناهای حیات عندالرّب» چشم گشود. با پر و بالی خونین و دلی مجروح و نگران. نگران عبور از روی جنازه­ی پاک شهیدان. شهید علی محمودوند، از سرای حیات دنیاوی کوچ کرد. اینک مائیم و کبوترها و گلهای زرد و سرخ و سفید.